به محضر مبارک علامه محمد تقى مجلسى گفت:آقا جان! دیوار به دیوار خانه ما یک همسایه دارم، خیلى آدم بى دینی است،چه کنم؟
جایم را هم نمى توانم عوض کنم،پول هم ندارم،زبانى هم ندارم که او را با خدا آشتى بدهم،چه کنم؟ فرمودند: ببین یک شب میتوانى دعوتش کنى،من هم مى آیم،دو کلمه با او حرف بزنم گفت:نمى دانم مى آید یا نه.
آمد به آن شخص لات مسلک گفت:ببخشید! ما همسایه شما هستیم،شما هر شب اینجا جلسه آواز طرب داری و تا صبح مشغول هستی،البته ما که مزاحمتان نیستیم،اما یک شب شام به خانه ما تشریف بیاورید.گفت: عیبى ندارد، فردا شب مى آیم.
آمدخدمت علامه مجلسی و گفت: آقا همسایه را دعوت کردم،فردا شب میآید.
فرمودند:من نمازم را میخوانم و مى آیم.
علامه زودتر آمدند و نشستند،آن لات،قلدر و چاقوکش هم پس از مدتی آمد،چشمش به علامه محمد تقى افتاد،اخمهایش در هم شدکه این را براى چه دعوت کرده اى؟ نه سلامى و نه علیکى، آمد و یک گوشه نشست و تکیه داد،سکوت کرد.
بعد گفت:یک سؤال دارم.
مرحوم مجلسى خیلى آرام فرمودند:بپرسید گفت:شما آخوندها در این دنیا چه مى گویید؟
ایشان فرمودند:ما که هیچ چیزى نمى گوییم،چون ما که از خودمان چیزى نمى گوییم.
یاقال الله،یا قال الرسول،یا قال امام المعصوم و...،ما از خودمان چیزى نمى گوییم.
علامه به آن لات گفتند:
شما چه مى گویید؟
گفت: ما اصل و فرع حرفمان این است که در این دنیا صفا داشته باش.
فرمودند:من معنى صفا داشته باش را نمى فهمم،گفت:شیخ!
تو عالمى،این همه درس خواندى،نمى دانى؟
فرمودند: نه،نمیدانم،صفا داشته باش یعنى چه؟
گفت:یعنى نمک کسى را چشیدى،نمکدان را نشکن.
گفت: عجب!بعد به آن لات گفتند:چند ساله هستى؟
گفت: به سن و سالم چکار دارى؟گفت:شصت سال.
فرمودند:در این شصت سال تا حالا نمک خدا را خوردى؟
آن لات سرش را پایین آورد،نمک خدا؟ ما که از رحم مادر نمک خدا را خوردیم،نکند الان یقه ما را بگیرد و بگوید نمکدان را شکستى؟ ما که شصت سال است نمکدان را شکسته ایم.بلندشد،مرحوم مجلسى فرمودند:کجا میروى؟بلند بلند گریه کرد و رفت.صاحبخانه دوید و گفت:آقا شام گفت:سیر شدم،چیزى نمى خواهم.برگشت و گفت:آقا چکارش کردى؟
علامه
فرمودند: معالجه شد،با خدا آشتى کرد
نویسنده:بهرام،آشیانه
:: موضوعات مرتبط:
داستان کوتاه ,
,
:: بازدید از این مطلب : 787
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1